دختری در بالای برج امپایر استیت
تمام انسان ها، جاده ها و… به صورت نقطه هایی متداول میبیند،نقطه هایی که روزی فقط شبیهه توهمات کودکی بود و حالا باید آن توهمات رنگ و بوی حقیقت به خود بگیرد،لحظه ای زمان می ایستاد،دختری بر بلند ترین برج نیویورک ایستاده، تمام حرف های مادر در گوشش زمزمه میشود و درست در همان زمان به خود قولی میدهد تا با هنرش نیویورک را فتح کند.
این مطلب در دسته بندی طراحی لباس و در وبسایت بک استیج - پشت صحنه دنیای مد نوشته شده. با ما همراه باشید.
کودکی و اوج خلاقیت
در ۲۲ مارس ۱۹۲۹ در توکیو چشم باز کردم و کمی که بزرگتر شدم آرزویم این بود که روزی نقاش بشوم و درست زمانی که توهماتی از جنس نقطه های گوناگون به سراغم آمد شروع به نقاشی کردم.
در سال ۱۹۴۸ـ۱۹۴۹ در مدرسه تخصصی هنرهای شهر توکیو آموزش کمی دیدم.مادرم تمام بوم ها و جوهر هایم را برداشت و گفت:که اجازه ندارم نقاشی کنم و یک روز باید با یکی از خانواده های ثروتمند ازدواج کنم و خانه دار شوم،اما همیشه رویای نقاش شدن با من همراه بود تا جایی که به جرجیا اوکیف نامه ای نوشتم،از او تقاضای کمک کردم در کمال ناباوری جوابم را داد و من را تشویق به رفتن کرد پس نیمی از نقاشی هایم را از بین بردم و نیم دیگری را با خود روانه نیویورک کردم.

نیویورک و آغاز نام یایویی کوساما
وقتی برای اولین بار وارد نیویورک شدم به بالای ساختمان امپایر استیت رفتم،با دیدن این شهر بزرگ به خودم قول دادم که با اشتیاقم به هنر و با کوه انرژی های خلاقی که در درونم ذخیره شده است،نام خود را در دنیا بسازم. در نیویورک هیچ چیزی برایم مهم تر از کارم نبود بنابراین خود را وقف کارم کردم،هر روز میکشیدم و شروع به کشیدن تور(nets)کردم؛از سحر تا غروب تورهارا نقاشی کردم و در نهایت طول بوم ها به 33 فوت رسید،وقتی داشتم نقاشی تور را می کشیدم الگو در خارج از بوم گسترش یافت تا کف و دیوار را پر کند،وقتی دورتر را نگاه می کردم یک توهم می دیدم و با آن دید احاطه می شدم،به این ترتیب من یک هنرمند محیطی شدم.
موضوع اصلی هنر کوساما
وسواس ، وسواس فالوس(phallus)،وسواس ترس موضوع اصلی هنر من است. شاید وسواس ها زمانی به سراغم آمدند که مادرم مجبورم میکرد روابط پنهان پدرم را ببینم و برای او بازگو کنم، در همان زمان تغییراتی متوجه ام شد تغییراتی از جنس تکرار،همچی به طور متداول تکرار میشد و درست در همان زمان انباشتگی من را بلعید. کل جهان از انباشتگی(مقدار چیزی که به تدریج جمع شده) از ستارگان ساخته شده است در نتیجه ستارگان و زمین به تنهایی وجود ندارند درست مثل وقتی که گل ها را میبینم گل ها را همه جا می بینم،تعداد زیادی وجود دارد و احساس وحشت می کنم و آنقدر غرق میشوم که می خواهم همه ی آنها را بخورم.

بازگشت به توکیو و بیمارستان روانی
تمام دنیا از زنان قدرتمند میترسند، زمان هایی بود که ایده های من توسط مرد ها دزدیده و اجرا میشد،از آن ها استقبالی عمیق صورت میگرفت در صورتی که اگر من همان ایده را اجرا میکردم من را دست کم میگرفتند. میان آن هیاهو خسته از بی عدالتی ها و تلاش بیش از حد باعث احساس بیماری در من شد.در سال ۱۹۷۳ خسته به ژاپن برگشتم و در یک بیمارستان روانی که پزشکانش به هنر درمانی علاقمند بودند شروع به زندگی کردم.